بالاخره بیتا خانم رو از نزدیک دیدیم
خیلی جالبه که آدم اینقدر زود گذشته رو با اتفاقاتش فراموش میکنه!! تو دقیقا" یک /سوم بیتا بودی! نمیدونم چجوری بغلت میکردم !! اما همش خدا رو شکر میکنم که اینقدر خانم شدی مامان قربونت بشم که دیروز اینقدر خانم بودی و اصلا" اذیت نکردی. دیروز رفتیم خونه ی خاله نسرین و تو توی ماشین خوابت برد. من هم رفتم برای عرشیا یه بازی فکری خریدم و کادوی بیتا کوچولو رو هم آقای فروشنده درست کرد. وقتی رسیدیم دم در خونشون تو از خواب بیدار شدی اما مثل همیشه خوش اخلاق بودی عزیز دلم. وقتی برای بار اول دیدیش کلی ذوق کردی اما اصلا" نزدیکش نرفتی. خیلی برامون جالب بود چون تو از دور دولا شده بودی و هی صداش میکردی : نی نی نی نی کم کم اومدی پیش من و نشستی...
نویسنده :
مونا اسکویی
21:46